بعد ازتوباید سرکند با خاک غمها آن سرکهبردامان مهرتداشتعادت
رفتی وهرگز چـشم این دنیا نبـیـند شاهـی بریـزد با گـدا طـرح رفاقت
هروقت میآمد حسن هجده گل یاس میریخت روی قبرتوبا اشک حسرت
دست خـدا افـتـاد ازپـا بین کـوچه؟ باید شنید ازریسمانها این حکایت
رفتی وخار از چشمهای تو درآمد در پای طفـلی رفت هـنگام اسارت